تینا جون تینا جون ، تا این لحظه: 12 سال و 7 ماه و 13 روز سن داره

تینا جون

سفر به گرگان

 سلام عزیز مامانی،٤شنبه رفتیم گرگان تا شنبه ساعت ١١ بودیم بعدش اومدیم اونجا شیطون شده بودی چون خونه مادرجونشون بزرگه هی میدوییدی اینور اونور.با مادرجون اینا رفتیم جنگل النگدره شبش باحال بودو خنک منم لباس گرم پوشوندمت که سرما نخوری اما تو راه که داشتیم میومدیم هی شیشه رو میدادی پایینو سرتو میبردی بیرون واسه همین الان سرما خوردی دیشب تب کرده بودی مادرجون فریدونکناریت با بابایی پاشویت کردن.خدارو شکر الان تبت پایین اومده ولی سرفه میکنی،امروز قراره ببریمت دکتر مامانی  دوست دارم تینا جونم امیدوارم سرفه هاتم زودتر خوب شه گلم اینم عکسای جنگل که رفتیم اینجام بغل دایی جون بودی اینجا رو پای پدرجون بود ای...
28 مهر 1391

بابایی مهربون

سلام مامانی بابایی امشب مارو برد دریا وپارک.خیلی خوش گذشت تو انقد تابو سرسره خوردی وقتی داشتیم میومدیم گریه کردی که بازم سرسره میخوام.البته قبلشم با دوستای مامانی رفته بودیم بابل واسه خرید لباس.خلاصه میخوام بگم که من بابایی رو دوست دارمو هیچ وقت خفش نمیکنم اخه دلم نمیاد عشقمو خفه کنم مامانی.عکساتم بعدا میزارم اخه با ایپد اومدم prg نداره.راستی یه خبر خوب فردا میخوایم بریم گرگان.اینم یه عکس از پاساژ شهریار بابل که با دوستای مامانی رفتیم، جیگرم داره تند تند راه میره توش ...
20 مهر 1391

چلاو

این عکس واسه ٣ یا ٤ ماه پیشه فراموش کردم بزارم گلم.با خونواده بابایی وپسردایی بابایی و زن و بچش رفته بودیم چلاو ...
20 مهر 1391

رفتن به دریا

سلام مامانی امروز با عمو اینا رفتیم لب ساحل،تو رو ماسه ها راه میرفتی وقتی میفتادی بدت میومد دستتو بزاری رو زمین پا شی و با تموم قدرتت به پاهات فشار میدادیو پا میشدی قربون تلاشش برم هر کی رد میشد نگات میکرد توام هی دس میزدی.یه خانومه اومد گفت چقد نازه نتونستم خودمو کنترل کنم.گفت بچه ی شماس گفتم اره گفت اصلا بهتون نمیاد حال میکنی چه مامی باحالی داری گلم همه میگن بهم نمیاد ...
20 مهر 1391

یه اتفاق بد

سلام نازیه من ۲ ساعت پیش داشتیم شام میخوردیم بابایی داش بهت سوپ میداد توام نمیخوردی هی میومدی اینور اونورمون که یه هو افتادی پات رفت تو کاسه ی سوپ داغ بابایی جون داش میدویید تو اشپزخونه که پاتو بشوره چون من اشپزخونه رو شسته بودم خیس بود جفتتون سر خوردین منم دوییدم سری پاتو گذاشتم تو اب سرد بعدش پماد زدم خدارو شکر بهتری الان ولی دس بابایی خیلی درد میاد
18 مهر 1391

مریض شدن مامانی

سلام تینا عسل جون دیروز بردمت دکتر تو مطب همش راه میرفتی و شیطونی میکردی مجبور شدیم بغلت کنیمو راه بریم خداروشکر سرما خوردگیت خفیفه چیزیت نیس مامانی ولی امروز من مریض شدم از چشام اشک میاد نفس کشیدنمم سخت شده .مریض شدن من مهم نیس گلم فقط خدا کنه تو مریض نشی من که تحمل ندارم بوست نکنم مامانی
18 مهر 1391
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به تینا جون می باشد